شمارهٔ ۳۶ #
بیار باده و بازم رهان ز مخموری
که هم به باده توان کرد دفع رنجوری
به هیچ وجه نتابد چراغ مجلس انس
مگر به روی نگار و شراب انگوری
به سحر غمزه فتان هیچ غره مباش
که آزمودم و سودی نداشت مغروری
ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز
که هیچ نیست ادیب این سخن به دستوری
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق نداری برو که معذوری
به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست
دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری
رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر
نهاد کشور دل باز رو به معموری
به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ
بدان بگو که کشیدهست محنت دوری