غزل شمارهٔ ۴۰ - شتاب شباب

غزل شمارهٔ ۴۰ - شتاب شباب #

شباب عمر عجب با شتاب می‌گذرد

بدین شتاب خدایا شباب می‌گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می‌گذرد

به چشم خود گذر عمر خویش می‌بینم

نشسته‌ام لب جویی و آب می‌گذرد

به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه

که ابر از جلو آفتاب می‌گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم

که دور جام جهان خراب می‌گذرد

به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی

که خود جوانی و این آب و تاب می‌گذرد

به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما

چو گندمی است که از آسیاب می‌گذرد

کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست

که روزگار چو تیر شهاب می‌گذرد